...دلم لرزش ناقوس مرگ را حس میکند...خدایا بنواز...صدایش خوش ترین آواست...دلم آغوش تو را میخواهد...فقط خودت
رفتم ، که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم سلام این اولین پست آیداست تو یه شبی که فقط یه شبه! نه بارونی ورویاییه نه مهتابی وعاشقانه فقط یه شبه... یه شب سرد زمستونی که فکر کنم پیش یخبندون دل من کم میاره... یه شبی که میتونست با وجود اون برام آروم وگرم باشه... از بلاگفا فرار کردم وبه اینجا پناه آوردم اونجا برام پراز خاطرات خوبی بود که شیرینیشون طعم تلخ زهر رو به جونم میزد دلم نمیخواد اینجا هی ناله کنم.هی آه بکشم... خسته شدم از ناراحتی از غصه از بی خوابی از فکر وخیالی که بازم پامو به بیمارستان باز کرد ... بخدا خسته شدم... میخوام اینجا از روزمرگی هام بنویسم.ریز ودرشت.شاد وغمبار امیدوارم بتونم دوستای مجازی خوبی پیدا کنم.از واقعی هاش که خیری ندیدم....
نظرات شما عزیزان:
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم ، که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی
Design By : Pars Skin |